Scottish Temple

زانوهایش را بغل می‌کنم و به صدای سکوتش گوش می‌دهم که با صدای موتور و خیابان قطع و وصل می‌شود.

این حضور مرا دوباره شاعر می‌کند و اینبار زره‌ای برتن ندارم. می‌دانم درد هست٬ درد جزیی از این پروسه است. این را در این ۱۵ سال فهمیده‌م.

این‌بار٬ می‌روم تا این شعر را زندگی کنم. رساتر از همیشه.

برای شارلوت

فکر میکردم شارلوت دورترین کاراکتری‌ است که تا به حال بازی کرده‌ام. یک زن خانه‌دار مرفه که کار خاصی در زندگی‌اش نکرده و نمی‌کند به جز زود مادر شدن و احتمالا راحت زندگی کردن و راحت پول خرج کردن.

چه پیش‌داوری خام و بدون ظرافتی. چه اشتباهی.

درست وقتی در جعبه‌ی قلبش را باز کردم بود که فهمیدم شباهت‌هایمان خیلی خیلی بیشتر از تفاوت‌هایمان است. شارلوت خود من بود. من بخش تمیزی از خودم را در آن داستان جا گذاشتم. بین آن حوله‌های نرم و سفید٬ بین لبهای صورتی. بین دستهای سفید و نرم. بین بهترین نور آفتاب. بین سکوت. ملحفه‌های سفید. شیرینی‌پزی. انبوه کوه لباس‌ها. من در همان خانه جا ماندم.

... و حالا همه کار را تمام کردند و برگشتند سر زندگی‌شان اما من هنوز به زندگی واقعی برنگشته‌ام و حتی خجالت می‌کشم این را پیش کسی اعتراف کنم.

.

.

.

این حرفه با تمام هیجان و عشقی که همیشه برایش داشته‌م٬ از نظر احساسی برایم سخت‌تر از آنچیزی‌ست که فکر می‌کردم.

ولی خب تو به هیچکسی هیچ‌چیزی بدهکار نیستی عزیز دلم

آدم‌ها فکر می‌کنن بای بودن و اِی بودن دو قطب مخالف همن. برای من دو سمت یه پاندولن که همیشه بینشون اینور اونور شدم و خودم و بقیه رو ناامید کردم.

شکار

من از عمد ترامای تو رو حل نمی‌کنم. (می‌دونی که؟)

اگه حلش کنم٬ بخشی از هویتم به خطر میفته.

چه خودخواهی عجیبی. چه هویت ترسناکی.

چه شکار لذیذی.

stories are all we're left with

چه شکوهی پشت myth خوابیده که بشر از بدو خلقت دست از سرش برنمیداره؟

چرا من سالها فروختمش؟

(چون تو سالها منو به له له انداختی و باهاش زجر دادی؟)

Sex with you was boring (because it was honest and "true"?)

آیا حقیقت کسالت آور است؟

(و آیا از ترس همین کسالته که بهش نمیرسیم٬ یا اینکه از بیخ وجود نداره؟)

ببین چی‌شد. تو فقط چشماتو بستی و شمعارو یکی یکی فوت کردی و پشت پلکای بسته خواب دیدی٬ فقط همین.

پ.ن. کاش پیمون هنوز منو راه میداد کارگاه نوشتنش که فقط همونجاهاست که روحم نفس می‌کشه. باقیش فقط منگنه‌ست و گنگی و جاه‌طلبی و حرص.

درباب خلوص هیجان و نیاز ممتد به پناه جستن

چه دنیای عحیب و غریبی. چطور ممکنه دختر٬ که برای ۵ سال صدها صفحه بنویسی و بنویسی٬ ولی به زبان و زبان‌هایی که با قلبی که اینجا جا گذاشتی بیگانه‌ست.

باید یه روز بنویسم از اینکه بی‌وطنی و بی‌زبانی وسط هیاهوی کشورها و زبان‌هایی که از اینور به اونور پرتابم کردن با ذهن آدم چه می‌کنن.

فعلن اما می‌خوام تمرین کنم: تمرین آشتی کردن. با اینجا. با شما٬ خودم٬ با تو. :‌)

trauma resides in me - unlokced

اینجا ، در تلاقی این ناکجای غریب زمانی ،

 هیچ سوالی عبث تر از "یادته؟" نیست.

is that alright with you?

اگر ماشه رو نکشی ، اسلحه رو میذارم زمین.

 

اصلن وجود دارم؟

دلم میخواست بهت زنگ بزنم.

دلم میخواد باهات حرف بزنم. دلم میخواد میتونستم تلفن رو وردارم و بگم ، بسه زخم ؛ بیا تو این دنیای جدید با هم چایی بخوریم، راه بریم و کوه ها رو دید بزنیم و گپ بزنیم. بیا دوباره شروع کنیم. بیا از نو زیر نور خورشیدی که هرجای زمین باشیم ، همونه که بود ، وجود داشته باشیم ، اونطور که وجود داشتیم. بیا به ورژن های قبلیمون ، یه دنیای جدید جایزه بدیم ، یه شانس دوباره. یه فرصت تمیز ، که میتونه کثیف نشه.

.

.

اما خب سر از اینجا در آوردم. تلخ نیست؟

هنوز زنده ایم

و این دنیا دختربچه ی بازیگوشی است که توی حیاط و کنار حوض آبی فیروزه ای لی لی میکند ،

هنوز.

دیشب خوابتو دیدم.

پرواز داشتم. بلیتم دست بود. قرار بود سوار یه وان پرنده شم که قاره ها دور می‌شد.

دستمو گرفتی و گفتی تا چک این هنوز وقت است، بیا بریم یه دوری بزنیم.

اینو بگم که وسط این کشمکش نه سوار هواپیمای قشنگم شدم و نه با خیال راحت ازت لذت بردم. 

کاش حداقل تو خواب سریعتر یکیشو انتخاب می‌کردم.

 

Take fear seriously

Turn it to a phenomenal wonder

آی با کلاه

دیشب برای اولین بار اتفاق عجیب و خفه کننده ای افتاد. طرفای 4 صبح بود که گلویم را چسبید و بیدارم کرد. چشمهایم سقف و دیوارهای سیاه را بالا و پایین میکردند و تمام خاطره هایم را با جزییات وحشتناکی بالا می آوردم : همان لحظه را عینن مجد زندگی میکردم ، من همان یاسمین بودم اما ناگهان دلیل اتفاقها را می فهمیدم. دلم میخواست کاری را غیر از آنچه انجام داده ام بکنم ، اما دست و پاها و زبانم محکوم بودند به تکرار جز به جز همانی که اتفاق افتاده. وحشتناک تر از این نمیشد. می خواستم بخوابم ، عرق سرد و دست محکم "گذشته ی مهاجم" نمی گذاشت.

ماجرا روشن بود : من روی تختم ، میخکوب و محکوم به دوباره زیستن لحظه هایی که پاسشان کرده بودم ، شده بودم.

وسط لابی فنی ام و آ.پ. تنها دختر رژ لب قرمز به لب و مو بلوند کلاسمان ، نفس نفس زنان دنبالم می دود ، صدایم می زند ، با تعجب مکث میکنم. کیفش را پهن می کند روی زمین و نت های موسیقی اش را نشانم میدهد. سعی میکنم تعجبم را از صورتم پاک کنم و لبخند بزنم. با صدای کشدار و نازک و کیوتش میپرسد :"من دارم رو پیانو اینو میزنم ، بنظرت اینجا رو باید فورته بزنم یا پیانو؟" و چند سوال کاملن موسیقیایی دیگر.

از لحن دست و پاچه اش پیداست که جفتمان سوال مشترکی داریم: چرا این مکامله را با من شروع کرده؟

فلاش بک : گفتگوی دیگرمان را یادم می آید روز اول دانشگاه ، بعد از این که سر کلاس ادبیات ، اولین کلاسمان ، و شاید از اولین و آخرین کلاسهایی که هنوز به گپ و گفت درون کلاسی اعتقاد داشتم. از دوستهایش جدا شد و وقتی از دوستانم جدا شدم آمد و گفت :"تو خیلی هنری هستی ؛ معلومه" و از قشنگترین لبخندها را تحویلم داد. 

همانطور که توی لابی فنی ایستاده ام و سعی می کنم جوابش را درباره ی نت های پیانو بدهم ، چراغی توی ذهنم روشنمی شود : دعوتش کن با هم بروید کافه. او میخواهد دوست تو باشد.

اما متاسفانه من تعطیل تر از این حرفها بودم که این چیزها را درک کنم. جوابش را که درباره ی سوال عجبیب نوتها دادم ، پشتم را کردم و رفتم و او داشت کیفش را جمع می کرد که برود. یاسمین 25 ساله ای که فقط بدنش روی تختی در بولونیای ایتالیا دراز کشیده بود و روحش در اثر یک جابجایی زمانی داشت به طور تصادفی لحظه هایی از بدن سال 90اش را زندگی میکرد، داد می زد که "نرو یاسمین ، برگرد ، دعوتش کن ایرج ؛ او دنبال بهانه ای برای گپ زدن است." اما پاهایم من را می بردند سمت کمد ها. و آی با کلاه با لب های قرمز و نوتهای بی هدف پیانواش آنجا جلوی نوارخانه ، جایی که احتمال میداد پیدایم کند، مردد مانده بود. "برگرد ، باهاش حرف بزن! یاسمین برگرذ!" بدنم دور می شود.

 

خاطره هایم تکه تکه شده اند و درست بازیابی نمی شوند. انگار روزهای آخر نفس کشیدنشان است قبل از اینکه پس از گسستگی ، تک به تک محو شوند. جیغ ممتد و دیوانه کننده شان امانم را بریده ، می خواهند به زور به عرصه برگردند و نفس بکشند ،یا حداقل با عزاداری درست و درمانی به خاک سپرده شوند. می خواهند نوشته شوند ، همانطور که تجربه و احساس شده اند. سخت است. نیست؟

 

از 15 تا 25

پن کیک ، مادر جان ، همینطور ک نم نمک حواسم بهت نبود ،

یهو ده ساله شدی؟ :)

شیرجه های نزده

At your lonliest moments of night, 

those hands grabbing your neck,

wringing it tightly,

those are the dreams .

The ones once used to live off inside you.

the musics he dedicates , the words which trigger my heart in a fatal way ...

Ma tu dormi ancora un po' non svegliarti ancora no" 
Ho paura di sfiorarti e rovinare tutto 
No, tu dormi ancora un po' ancora non so 
Guardarti anch'io nel modo giusto 
 "Nei tuoi occhi disarmanti 

senza fine

He gently kissed me on Hallelujah ,live version of Cohen,after asking me if i let him teach me his mother tongue while it was raining outside the kitchen.My cigarette slipped away from my burning fingers, falling down on the unwashed dishes and breathed out, what i failed to do with his soft tongue in my throat.

 

- we finished the kiss with the huge sound of ovation which I still doubt if it was for Cohen, or for us.

بهم گفت تو خودتو تو کارا و آدما ناتمام رها میکنی.

و بعد بهمن یه نوشته ای راجب میل آدمی به ناتمام بودن نوشت که سریع یه گوشه ی کامپیوترم سیوش کردم ...

What does it mean when she smiles?
-I don't know. I never did.

I'm sry I stopped talking to you ...

 

" کاش هیچ وخ حرفات تموم نمیشد."

 

A mon soleil

پس ميشه.

ميشه ك دو نفر قشنگ ترين رابطه رو ب قشنگ ترين شكل ممكن تموم كنن.

 

خمیازه ی خورشیدِ گرم برون مرز روی گونه ی من و انگشت اشاره اش

و کلمه های همهیشه خائن به سکوت

با صدایی شبیه به صدای من :

Do you trust me?

 

-مکثی که عطسه میکند-

Not really

 

و چشمی که برق می زند روی صورتم:

این درست ترین جواب ممکن است.

Young Love

این نوشته ی هول هولی نوشته شده از ته دفتری قدیمی روی یک تکه ورق پاره پوره کله اش را بیرون آورد و خیره خیره نگاهم کرد و بالایش یاسمینی کوچکتر نوشته : "دی 93"

و حالا این تقدیم ب تو ، ک لگد آخرِ بحرانهای درمان نشده ی آن سالهای من بودی برای اینکه خودم را کدبسته و مستاصل و سرگشته به موجودی به نام دکتر معرفی کنم.

"تو همیشه مشغول بودی،

مشغول ساختن دنیای بهتری برای من ،

مشغول مراقبت از من ،

و مشغول دوست داشتن من.

خون گریه میکنم ک چطور نفهمیدم ک یادت رفته بوده مراقب خودت باشی

وقتی تو حال بدت در جواب اینکه بهت میگم خستگی های چند ساله ت رو بذار {مخدوش و ناخوانا و بخش شده} من ، بهم میگی پس کی خستگی های یاسمینو ازش بگیره؟

وقتی بهم میگی آرزوهاتو بگو...

وقتی میگی اسم همه ی اونایی ک اذیتت کرده بودن رو بده به من و من مثل بچه های قهقهه می زنم ...

وقتی بهم میگی پرنسس من ...

من فقط دوست دارم نباشم.

{ناخوانا} جان من ، من می خوام "برگردی" ، باز بخندی و چال بیفته روی لپ هات.

دلم می خاد باز دلقک بازی در بیاریم.

و تو ب همه آروزهای لعنتی عوضی ت برسی.

و من ببینم ک هرروز بزرگتر میشی

ببینم ک بچه دار میشی ، ب بچه هات سخت می گیری و من قایمکی براشون جایزه می خرم.

- تصوری از مامانشون ندارم ولی یادت باشه ک یقینن ب چشم من زشت و خنگه!- "

فرهنگ گرسنگي

شايد بهتر اين باشد ك شوخي شوخي خنديدن و كسي را مريم مقدس و الفاظ بدوي اي با اين مضمون صدا زدن را كنار بگذاريم و اعمال و اميال  خودمان را -در دقيقن همين زمينه- روي ترازوي اخلاقياتمان بگذاريم.

هنوز برايم عجيب و غير قابل باور است ذهن آدمهاي حتا مثلن كتاب خوانده و فيلمِ خوب ديده اي ك  در خيلي زمينه هاي علمي و غير علمي پيشرفت كرده اما خيلي ابتدايي و احمقانه در فرهنگ ِ واژن همنوع غير همجنسش مانده. 

 

و اين رخنه ها و غلط ها در رفاقت هايي هرچند طولاني هيچ معلوم نمي شوند.

خدا ما را صبر دهد و زمان؛ شايد روزي همينها فرق خيلي رفتارها را با هم بخوبي و درستي درك كردند.

وقتی موسیقی همیشگی توی سرت قطع شود،

سختت نمی شود؟

ز ده می م نی؟

صد م ر می شن ی . .. ؟

چنگ زدن یا نزدن

می شود سرت را از سمت راست آرام بیاوری به چپ و همه ی روزهایت بیایند جلوی چشمانت.

می شود همینکار را کنی و فراموشی را از سمتی به سمت دیگر ورق بزنی.

حافظه

جعبه ی سیاهِ حیرت انگیزی است.

 

تک-رار ؛ leaving and passing by

دیروز در کوچه پس کوچه های تهران آهنگی را شنیدم که تو را صدا می زد.

اما خب ،

.

.

.

.

تو خیلی دوری.